خواب سفید مامان

ساخت وبلاگ
وقایع مدرسه را جایی دیگر نوشته‌ام که یادم بماند و میگذرم از دوباره نوشتنش... *** هر شب حدود ساعت ۲۳ شبهای تنهایی من شروع میشود، خودم میمانم و مغزی که گویی از صبح یخ‌زده و منفعل بوده و حالا آخر شبی مثل گرسنه‌ای که به غذا هجوم میبرد؛ میرود سراغ اندیشیدن و خواندن و نوشتن و برنامه‌ریزی کردن و سروسامان دادن به امورات... اما حالا و با رسیدن ماه مهر و در نتیجه اجبار به سحرخیزی ناچارم چارهء دگر بیندیشم که دیگر سزا نیست تا نیمه‌شب بیدار ماندن و هیچ گزینه‌ای به خوبی انجام کارها به هنگام صبح به ذهنم خطور نمیکند. سحرخیزی و سحرخیزی -برای کسی که بزرگترین لذت زندگی‌اش خواب است- چه دشوار مینماید. حرفهای بسیار داشتم اما انگار حالا خواب خوشتر می‌آید.برچسب‌ها: دخترم و مدرسه + نوشته شده در  جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:44&nbsp توسط منِ مادر  |  خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45

هر صبح حدود ساعت ۷ بیدار میشویم و هر کدام به نحوی در تکاپوییم. من ساندویچ دخترک را میپیچم و بقیه خوراکی‌هایش را در کیفش میگذارم و پدر و دختر برای رفتن آماده میشوند. گاهی متوجه پچ‌پچهایشان میشوم که انگار نمیخواسته‌اند بیدارم کنند اما من بخاطر اینکه همه چیز مرتب باشد و اوضاع تحت کنترلم بیدار میشوم‌. نمونه‌اش دیروز که دخترک هم مدادتراشش را جاگذاشته بود و هم پاچهءی سمت چپ شلوارش درون جورابش بود. هر چند که اگر با همان وضع به مدرسه میرفت اتفاق خاصی نمی‌افتاد جز اینکه برای دفعهء بعد حواسش را بیشتر جمع میکرد. پسرکم دست و پایم را بسته از این جهت که بسیار دوست داشتم خودم دخترم را به مدرسه میبردم، چه انکه با تجربه‌ای که از سال گذشته دارم میدانم خیلی از حرفهایش را همان کلهءسحر و در مسیر مدرسه واگویه میکند و من از این لذت بزرگ محرومم‌. هر چند که لذت بودن با این چهارمین عضو خانواده کم نیست‌.این روزها دخترم رفتارهایی از خود بروز میدهد که مرا کمی نگران کرده، ازین که بگذریم مدرسه را راحت‌تر از انچه فکر میکردم شروع کرده، تکلیفهایش را به خوبی انجام میدهد، صبحها به موقع و شاداب از خواب برمیخیزد، و به گمانم رفتارش در مدرسه به قاعده و قابل قبول است‌. با وجود نارضایتی‌ام از مربیان پیش‌دبستانیش، تمام مهارتهای پیش از دبستان را نه سال گذشته که در سالیان پیشتر آموخته است‌، مهارتش در نقاشی و اعتما خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45

میخواستم از ویژگیهای ششماهگی پسرک بگویم که دیدم با یک جستجوی معمولی میشود به ویژگی مشترک تمام کودکان ششماهه دست یافت و پسرک ما هم از این قاعده مستثنی نیست. با تفاوتهایی اندک در هر کودک خلاصه‌اش میشود همان تلاش برای چهاردست و پا رفتن و دندان درآوردن و شناخت کامل اعضای خانواده و فوران شیرینی و قند و لب لعل و اینحرفها... پ.ن: اگر چه مقایسه‌های این سبکی را که در میان مذهبیهایمان معمول است؛ نمیپسندم، اما آن دو خط اول روضه‌ای بود برای خودش. برچسب‌ها: مادرانه های من, پسرکم + نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶ساعت 21:11&nbsp توسط منِ مادر  |  خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45

مادرم میگفت: چقدر خواب کنار کودک به هنگام شیردادنش شیرین و دلچسب بود و مرا خوش میامد... دیدم برای من هم شیرین و دلچسب است اما نه آنچنان که برای مادر، با آن لذتی که توصیف میکرد...  و دریافتم تنها زمان استراحت مادر با وجود بچه‌های با اختلاف سنیِ دو سال و عدم امکاناتی چون پوشک بچه و ماشین لباسشویی و حتی خیلی قبلتر آب لوله‌کشی و... به اضافه رسیدگی به امور دامها؛ همان دمی بوده است که در کنار کودکش به او شیر میداده و میخوابانده‌اش و خود نیز به خواب میرفته است... مادر! کاش درد و رنج تمام این سالهایت را من زیسته بودم. + نوشته شده در  دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶ساعت 15:59&nbsp توسط منِ مادر  |  خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 45 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45

دستم به نوشتن نمیرود، و نمیدانم چطور و از کجا شروع کنم. نوشتن از او برایم دشوار است. اویی که هر روز و هر لحظه مادرانگی مرا به چالش میکشد. بچه‌ها خیلی میفهمند، خیلی باهوشند، و از آنچه ما فکر میکنیم پیچیده‌ترند. در مواجهه با دخترکم به این نتیجه میرسم که در امر تربیت شکست مفتضحانه‌ای خورده‌ام. کاستیهایم هر روز بیشتر از قبل رخ نشان میدهند و هرچه بیشتر تلاش میکنم گویی کمتر به نتیجه میرسم. در واقع در برخورد با او بخصوص در مواردی چون خشم و عصبانیت و حتی آزردگی و ناراحتیش، آنچه خوانده‌ام و دانسته‌ها و تجربه‌هایم در لحظه به دادم نمیرسد. باید هرطور شده زمان بخرم تا بتوانم از مخمصه‌ای که درآنم رهایی یابم. برایم جالب است ویژگیهایی از او را میبینم که برایم ناشناخته است و من به عنوان مادری که بیش از ۶ سال است برایش مادری میکند؛ هنوز نتوانسته است او را چنان که باید بشناسد و به عمق افکار و احساسش راه پیدا کند. مثلا فهمیده‌ام که برخی از اتفاقات مثبت در کلاسِ درس را به خودش نسبت میدهد، و همینطور خودش را از برخی اشتباهات مبرا میکند... اما به تازگی دانسته‌ام که خیالبافی و رویاپردازی کودکان نه از سر دروغگوییست که چیزی فراتر از آن در خود پنهان دارد: مثل آرزوها و بیم و امیدهایشان. اگر چیزی را به خودش نسبت میدهد (مثل دریافت یک تشویق لفظی از معلم) در واقع میخواهد بگوید که دوست داشته آنچیز برای خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45

یک هفته تلاش برای بهبود روابطم با دخترم... برایم عجیب بود شب بعد از آن پست وقتی که همسرم از سفرکوتاهش به خانه بازگشت؛ دربارهء رابطه با دخترکمان صحبت کرد، مواردی را گوشزد کرد، و گفت فکر میکند در موارد خاصی نیاز به بازنگری اساسی در رفتارمان داریم، مهمترینش اینکه چاشنی جدیت در کلاممان و بخصوص در امر ونهی ‌هایمان را در برخورد با دخترک کم‌ کنیم، این از خوش‌اقبالی من بود که همزمان مساله‌ای ذهن هردومان را به خود مشغول داشته بود و اینچنین او را مصمم می‌یافتم، بویژه که همواره مرا در امر مادرانگی و تربیت میستود...همان شب یادداشتی را در تلفن همراهش گذاشتم با این مضمون که قدم اولمان توجه به او باشد، بخصوص وقتی صحبت میکند تمام هوش و حواسمان را به او بدهیم. و در موارد تخلف از قرارمان یکدیگر را نهیب بزنیم.من نیز به مطالعهء کتابی دراینباره و در میان گذاشتنشان با همسرم ادامه میدادم...قدم دوم حذف منطق در مواجهه با کودک و توسل به احساسات او بود، همان نکته‌ای که پیش ازین نیز بداد من رسیده بود... چه آنکه عادت داشتیم پرسشها و مسائل دخترکمان را با توضیحات منطقی و گاه طولانی رفع و رجوع نماییم...هر روز شاهد تغییرات رفتار دخترکمان بودیم... گذراندن یک وقت اختصاصی من با دخترکم با برنامهء مورد علاقه‌اش یعنی استخر، بیش از پیش به کمکمان آمد.تا اینکه رسیدیم به امروز...بساط نقاشی‌اش را پهن کرد و از من خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45

مگر آدم در زندگی چندبار شانس این را دارد که در فاصلهء چند سانتی‌متریِ بابایِ جانش در حالیکه صدای نفسهایش گوش جانش را مینوازد؛ شب را به صبح برساند؟!

پ.ن: به تاریخ ۱۶ آذرماه ۱۳۹۶

+ نوشته شده در  شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶ساعت 17:8&nbsp توسط منِ مادر  | 


خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45

زندگی خیلی آرام در جریانه، من نشستم، پشتم گرمای بخاری رو حس میکنه، سمت چپ پسرم خوابه و صدای نفسهاش میاد. کمی اونطرفتر مرد خونه کتاب تو دستش داره، پاهاشو دراز کرده و رو هم انداخته، جلد کتاب رو میخونم تاریخ اندیشه‌های سیاسی در غرب، و سمت چپش دخترم خوابیده،یه عصر سرد پاییزیه، از بیرون صدای ماشینها میاد...  آشپزخونه مرتبه و ظرفهای ناهار شسته شده و سماوری که داره قل‌قل میجوشه، خیلی اروم از رو مبل بلند میشم دمپاییهای روفرشیمو میپوشم و یه دستی به موهام میکشم و گوشهء دامن گلگلیم رو میگیرم و اروم قدم برمیدارم به سمت آشپزخونه، دو تا ماگ خوشگلم رو برمیدارم، شیرینیهایی که روز قبل پختمو از تو یخچال میارم بیرون و تو بشقاب میچینم، و حالا دارم با سینی نسکافه و شیرینی میام تو هال، از رو شلف بالای سرم کتابمو برمیدارم، کتابی که اینروزا دارم میخونمش، شاید شاملو شاید سهراب شایدم یه کتاب در باب روانشناسی کودک... سینی رو خیلی آروم رو میز میذارم، و نسکافه رو خیلی آروم هم میزنم، یکی از شیرینیها رو برمیدارم و میذارم تو دهن مرد خونه، مزه زنجبیلشو خیلی دوست داره و با لبخند بهم نگاه میکنه...بچه‌ها هنوز خوابن، کتابمو باز میکنم و لیوان نسکافه رو تو دستم میگیرم، زندگی یعنی همین لحظه‌های ناب... حتی تصورشون.برچسب‌ها: روزهای زندگی + نوشته شده در  چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۶ساعت 18:16&nbsp توسط منِ مادر &# خواب سفید مامان...
ما را در سایت خواب سفید مامان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manozendegimo بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 23:45